نقد كتاب “يك اتفاق مسخره” نوشته داستايوفسكی

درباره نویسنده:

فیودار میخایلاویچ داستایفسکی متولد 1821 نویسندهٔ مشهور روسی در مسكو بدنیا آمد. فئودور، دومین فرزند از  هفت فرزند خانواده بود. پدرش، پزشک نظامی بازنشسته‌ای بود که از اوکراین به مسکو هجرت کرده بود؛ مسیحی سخت معتقدی که در بیمارستان مارینسکی ِ مسکو بیماران تهیدست را رایگان مداوا می‌کرد. آنها در خانه‌ای محقر از زمین‌های بیمارستان مارینسکی واقع در یکی از پایین‌ترین مناطق شهر در کنار قبرستان مجرمین، تیمارستان و پرورشگاه کودکان سر راهی زندگی می‌کردند. هر چند والدینش به وی سخت می‌گرفتند، ولی او دوست داشت در حیاط بیمارستان-جایی‌ که بیماران آفتاب می‌گرفتند- قدم بزند؛ کنارشان بنشینند و داستان‌هاشان را بشنود.

در ۱۸۳۴ همراه با برادرش به مدرسهٔ شبانه‌روزی منتقل شدند و در پانزده‌ سالگی مادرش از دنیا رفت. در همان سال امتحانات ورودی دانشکدهٔ مهندسی نظامی را در سن پترزبورگ با موفقیت پشت سر گذاشت و در تابستان ۱۸۳۹ خبر فوت پدرش به او رسید. در ۱۸۴۳ با درجهٔ افسری از دانشکدهٔ نظامی فارغ‌التحصیل شد و در ادارهٔ مهندسی وزارت جنگ مشغول به كار شد ولی یك سال بعد از كارش استعفا داد و به سراغ نویسندگی رفت.

در زمستان ۱۸۴۴–۱۸۴۵ رمان کوتاه “بیچارگان” را نوشت که بدین وسیله وارد محافل نویسندگان رادیکال و ساختارشکن بزرگ در سن پترزبورگ شد و برای خود شهرتی کسب کرد. طی دو سال بعد داستان‌های “همزاد”، “آقای پروخارچین” و “زن صاحبخانه” را نوشت. یک جاسوس پلیس در این محفل رخنه کرد و موضوعات بحث این روشنفکران را به مقامات امنیتی روسیه گزارش داد. پلیس در سال  ۱۸۴۹ او را به جرم براندازی حکومت دستگیر کرد. دادگاه نظامی برای او تقاضای حکم اعدام کرد که در ۱۹ دسامبر مشمول تخفیف شد و به چهار سال زندان در سیبری و سپس خدمت در لباس سرباز ساده تغییر یافت. اما او را تا پای دار بردند و در آنجا حکم بخشش او را خواندند. تجربه شخصی او از قرار گرفتن در آستانه مرگ باعث شد که به تاریخ و آن زمانه مشخص از منظر ویژه‌ای بنگرد. در زمان تبعید و زندان حملات صرع که تا پایان عمر گرفتار آن بود بر او عارض گشت. در سال ۱۸۵۴ از زندان بیرون آمد و با خانمی آشنا می‌شود و چند سال بعد با او ازدواج می‌کند. این دوستی و وصلت بیشتر بر غم‌هایش می‌افزاید و در نوشته‌هایش از آن زن به عنوان موجودی طماع و سطحی و سبک سر یاد می‌کند، ولی زندگی سرشار از ناملایمات و بدبختی او را از نوشتن باز نمی‌دارد. در سال 1859 بالاخره با لغو تبعید او موافقت می‌شود و به سن پترزبورگ باز می‌گردد ولی کماکان تحت نظر پلیس باقی می‌ماند. در این شهر دوباره با محفل‌های ادبی و هنری رابطه برقرار می‌کند.

در سال‌های 1865 فقر مادی به او فشار می‌آورد؛ طلب کارها و رباخواران به او هجوم می‌آورند به طوری که زندگی او به حراج گذاشته می‌شود. رمان «جنایت و مکافات» در سال 1866 منتشر می‌شود و بعضی معتقدند که این نوشته، الهام‌بخش رمان «مسخ» بوده است. «نیچه» فیلسوف بزرگ آلمانی آثار داستایوفسکی را ستایش می‌کند و بخصوص در مورد این کتاب می‌گوید: «داستایوفسکی تنها کسی است که به من مطالبی از روانشناسی آموخت!». رمان «قمارباز» در همین زمان منتشر می‌شود كه از تجربه شخصی او در قمار حکایت می‌کند و با خانم جوانی كه همكارش در این رمان بود، ازدواج كرد.

در 1878 پسر دوم او در سن 4 سالگی و در پس یک حمله صرعی فوت می‌کند و این در موقعیتی است که داستایوفسکی مشغول تحریر نگارش رمان بزرگ خود «برداران کارامازوف» است كه از نظر بسیاری، شاهکار داستایوفسکی است و بعضی نیز آن را یکی از چند شاهکار دراماتیک تاریخ می‌دانند. زیگموند فروید از آن جمله است. این کتاب نقاشی کامل اجتماع روسیه آن زمان است.

در سال 1881 داستایوفسکی در پی یک خونریزی فوت می‌کند و طبق گفته همسرش او روز مرگش را می دانست! در تشییع جنازه او بیش از سی هزار نفر شرکت کردند.

ویژگی منحصر به فرد آثار وی روانکاوی و بررسی زوایای روانی شخصیت‌های داستان است. سوررئالیست‌ها مانیفست خود را بر اساس نوشته‌های داستایوفسکی ارائه کرده‌اند. اکثر داستان‌های وی همچون شخصیت خودش سرگذشت مردمی‌ست عصیان‌زده، بیمار و روان‌پریش. داستایِفسکی در آثار خود شخصیت‌هایی را حلاجی می‌کرد که حتی آدمکشی را زیر لوای مرام و اعتقادات ایدئولوژیک خود موجه می‌دانستند. به همین خاطر آثار این نویسنده چه در دوران قدرت‌گیری حکومت‌های قرن بیستم و چه امروزه با چالش‌های زمانه تناسب دارند. او به خصوص به افکار و ایده‌هایی که پس از ده سال تبعید و بازگشت به سن پترزبورگ در میان روشنفکران رواج یافته بود به دیده شک می‌نگریست.

خلاصه كتاب:

كتاب “یك اتفاق مسخره” برای نخستین بار در سال ۱۸۶۲ میلادی منتشر شده است، آخرین اثری است که او به تقلید از استادش نیکلای گوگول تالیف کرده است.

كتاب “یك اتفاق مسخره” در سالی منتشر می‌شود که داستایفسکی سفر اروپایی خود را نیز آغاز کرده و در حین این سفر موفق به نگارش دو اثر دیگر با عناوین خاطرات خانه اموات و آزردگان می شود.

كتاب “یك اتفاق مسخره” داستان ژنرالی است كه به مراسم عروسی زیردست خود می‌رود تا به خود و نیز به بقیه ثابت كند كه صحبت‌هایی كه درباره انسانیت می‌كند، شعار نبوده و انسان فروتنی است كه خود را برتر از كسی نمی‌بیند. ولی اتفاقات آنطور كه انتظار داشت، پیش نرفت.

یوان ایلیچ، ژنرال داستان «یک اتفاق مسخره» به این فکر می‌کند که دیگران درباره‌اش چه فکر می‌کنند یا ممکن است چه فکر کنند و از سویی دیگر جز منیّت مطلق و مقام بلند خود کس و چیزی دیگر را پیش رویش نمی‌بیند. داستایفسکی این تردید قهرمانش را در ارتباط با دیگران از همان ابتدای ماجرا به چالش می‌کشد و ایوان ایلیچ برخلاف تصوری که از نوع دوستی خود و مهرش نسبت به زیردستان در ذهن دارد موفق به ارتباط با هیچ یک از دیگرانی که زیر دست خود تصورشان می‌کند، نمی‌شود.
دوستانش پسلدونیوف و آکیم پتروویچ بی‌هیچ حرف و حتی لبخندی حیرت زده نگاهش می‌کنند و دشمنانی چون نویسنده فرصت ارتباط با دیگری را از ژنرال می‌گیرند تا آنجا که او حتی فرصت مناسبی نمی‌یابد تا دلیل آمدنش را به مهمانی توضیح دهد. اینجاست که ورود نیروها و ایده‌های متضاد با تصورات ژنرال در داستان، قهرمان داستایفسکی را در موقعیتی مرزی و بی‌ثبات قرار می‌دهد.
داستایفسکی با نوشاندن شراب به قهرمانش و مست کردن او و سنگینی زبانش دلیلی برای این ناتوانی در داستان می‌سازد.
ایوان ایلیچ در جست و جوی واپسین راه برای گفت و گو با دیگری، «منِ» وجود را می‌شکند، به نگاه حقیرانه دیگران درباره خود اعتراف می‌کند و از آنجا که این مکالمه را تاب نمی‌آورد، سرانجام خود درهم می‌شکند و بیهوش بر زمین می‌افتد. ژنرال در این مرحله هم مثل هر قهرمان دیگری باید مرگ را تجربه کند. اما افتادن او نفرت زیردستانش را از ژنرال بیشتر می ‌ند. اما مثل هر قهرمان دیگری که با تجدید حیات و بازگشتش از مرگ پاداشی انتظارش را می‌کشد، ژنرال نیز پس از مواجه شدن با بزرگ‌ترین ترس خود، ارتباط با دیگری، پاداش می‌گیرد. با رسیدن صبح، پیرزنی با حوله‌ای گلدار روی شانه چپش و طاسی سفالی از آب سرد در دست، ایوان ایلیچ را به شستن دست و رویش دعوت می‌کند. خاطره ارتباط پیرزن با او، تنها اکسیری است که قهرمان نیمه مضحک داستان «یک اتفاق مسخره»، با بازگشتش از مرگ، با خود به خانه می‌برد. هر چند که خود در پایان اعتراف می‌کند که «دیگری» را تاب نیاورده است.

تحلیل كتاب:

كتاب فوق دقیقا یك سال بعد از اتفاق بسیار مهم در روسیه به چاپ رسیده است. در آن زمان از 60 میلیون جمعیت كشور روسیه، 50 میلیون نفر رعیت و دهقان بودند. برخی از آنها در اراضی دولتی و برخی در املاك اشراف‌زاده‌ها زندگی می‌كردند و با جا به جایی املاك، جا به جا می‌شدند. در سال 1861 با لغو نظام رعیتی، رعیت‌ها اجازه یافتند اراضی دولتی را با اقساط 49 ساله خریداری كنند و در همان سال این قانون در سراسر روسیه اجرا شد. شخصیت اصلی داستان نه از تغییرات جدید که معطوف به دهقانان بوده نصیبی برده است و نه آنقدر قدرت و شوکت دارد که به طبقه‌ در حال شکل‌گیری بورژوازی صنعتی وارد شود؛ از همین‌رو در خیال خود به مفاهیم انتزاعی برای کسب قدرت پناه می‌برد.

شاید كمتر داستانی در مدت زمانی كوتاه بتواند به این اندازه تاثیرگذار باشد و به شخصیت‌های خود عمق ببخشد و طبقه‌های اجتماعی مختلف را با شفافیت كامل به تصویر بكشد.

دیالوگ پایانی‌ای که شخصیت اصلی بر زبان می‌آورد:

“ناگهان رنگ تندی به چهره‌اش دوید. یکباره چنان خجل و شرمسار شد، چنان غم و اندوهی به جانش افتاد، که در طاقت‌فرساترین لحظات ان بیماری هشت روزه هم چنین حالی را تجربه نکرده بود. با خود گفت: “تاب نیاوردم!” و ناتوان روی صندلی افتاد.”

راوی در نهایت تاب نمی‌آورد چون می‌فهمد که درد وقتی از حدی گذشت به طنز بدل خواهد شد. طنزی که او نماینده‌اش شده و داستایفسکی‌ای که برایش دل می‌سوزاند.

این مطلب توسط سایت دکتر امیر مسعود رستمی تهیه و تنظیم شده است.

مطالب مرتبط

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *